زمان : گذشته ای نه چندان دور .
مکان : کرمانشاه . خانه ی پدری.
نصف شبی ست. حدودهای ساعت 4 . من پای کامپیوتر بیدارم و در سکوتی که خودم را هم میترساند ؛ یک بری یله شده ام و زل زده ام به صفحه روشن مونیتور جلوی دستم. . پدر ؛ بی خواب شده . کمی توی تاریکی خانه میچرخد . سرک میکشد این ور. آن ور. از قفل شدن درها مطمئن میشود . شیر گاز را چک میکند . می آید پتو را بکشد روی من که میبیند نه خوابی در کار است و نه پتویی بر روی خوابیده ای. ناچار میرود توی اتاقش و چراغ را روشن میکند . مینشیند پشت میزش و شروع میکند به خطاطی . دلم ضعف میرود . میروم سر یخچال و خرت و خورت میگردم دنبال چیزی برای خوردن. دستم میخورد به کاسه ای و دلنگ !... می افتد. پدرم سراسیمه می آید توی آشپزخانه. کلید چراغ برق را میزند. سر راهش لوسترهای هال را هم روشن کرده. هول میپرسد :" چه بود ؟" شبیه موش چاقی شده ام که تا گردن توی یخچال فرو رفته و در عین دزدی خوراکی ها دستگیر شده . میگویم :" کاسه بود. افتاد." پدر چراغهای هال را خاموش میکند و دوباره مینشیند سر خطاطی ش. من با لقمه قازی یا غازی به چنگ آورده در پنجه هایم ؛ فرار میکنم سمت اتاقم . چراغ را میزنم. ولو پای کامپیوتر و لقمه را باولع و سبعیت به نیش میکشم. تلق تلق تایپم هم بلند میشود . الکی که نیست ! باید یک مطلب مهم بنویسم ! پدر رفته توی حس و ضمن خطاطی ؛ مولانا زمزمه میکند با خودش. من دارم تند و تند صدای صفحه کلیدهای بی باعث و بانی بیچاره را در می آورم. در حمایت از جنبش کوفت و زهرمار. مادر ؛ خواب است. یعنی تمام این مدت را سعی کرده که خواب باشد بنده خدا . مادر کلا به نور و صدای زمان خوابش حساس است. همیشه حساس بوده. با کوچکترین صدا و یا روزنه نوری بد خواب میشود و کلافه. حالا من و پدر بی خوابیم و بالطبع مادر ؛ بد خواب. طبق قانون غیر منصفانه ی نصف شبها هم که هر صدایی چند برابر پژواک پیدا میکند . زمزمه کنی دو خانه آن ور تر میشنوند. حکایت را مستهظر هستید که ؟ خلاصه این جور است که مادر هی این پهلو میشود و آن پهلو. گاهی خمیازه میکشد و گاهی هم آه میکشد . صدای دهن دره هایش که می آید و جیر واجیر تخت هم میگوید که دارد غلت و واغلت میزند . چند دقیقه به همین منوال سپری میشود . در آن بی حرفی سنگین شبانگاهی ؛ یکهویی مادر به حرف می آید . نه به اعتراض. نه تشدد . بلکه عین ، با لحن یک قصه گوی شیرین سخن قدیمی ؛ شروع میکند به قصه گفتن . عین فنر از جایم پا میشوم و میروم توی اتاقش ببینم حالش خوب است. . نگران شده ام خوب . چراغ اتاقش خاموش است. مادر همانطور که به شیوه ی مرسوم آدمهای خواب ؛ به پهلو خوابیده و دستش زیر صورتش است. چشمها را بسته و پتو را هم - کِپ و رِِ ِپ - تا زیر چانه بالا کشیده ؛ دارد تعریف میکند. بی هیچ مخاطب خاصی و مقدمه ای و دقیقا با بیان نقالهای قدیم :"آره ... یکی بود یکی نبود . خدا رحمت کند مادربزرگم - ننه رَنـگـیـنه را - . یک قصه ای میگفت برایمان در مورد ( دِی - دام ) . میگفت پشت کوههای بلند دور ؛ یک موجوداتی زندگی میکنند بین آدم و دیو . بهشان میگویند ( دِی - دام ) . دی دامها ؛ روزها را سراسر میخوابند و شبهارا بیدارند . و گرنه آدمیزاد که اینطور نیست. ما که بچه بودیم میترسیدیم ؛ میگفتیم ( آی ننه جان نگو..نگو ..زهله مان ترکید ) ولی حالا ... "
همانطور ایستاده ام توی درگاهی تاریک اتاق مادر. بالای تختش تقریبا و دارم به نقالی مادر گوش میدهم. صدای قلم درشتی پدر می آید روی کاغذ A- 4 . مانده ام برای نتیجه گیری اخلاقی قصه در این نیم شب. مادر به اینجا که میرسد ؛ ناگهان انفجار خنده ی بلندم؛ تاریک روشنای نیم شبی خانه پدری را بر میدارد . بدنبال خنده ی ناخودآگاه و غیر ارادی من ؛ پدر هم با شلیک پر صدایی میزند زیر خنده . از خنده ولو شده ایم و مادر بی هیچ عکس العملی ؛ همانطور با چشمهای بسته ؛ یک بری به پهلو دراز کشیده و پتو را کشیده تا زیر چانه ها. و دارد با باد بزن گل و بته دار سورمه ای رنگ ؛ خودش را باد میزند . بی هیچ اعتراض یا شماتتی ......
زمان : روزها و ماههای اخیر
مکان : تهران. آلونک خودم
تا صبح پلک به هم نگذاشته ام . مثل دیشب. مثل پریشب. مثل تمام شبهایی که در تنهایی مطلق گذشته اند . سه بار میروم روی تخت . خوابم نمیبرد. بی فایده ست. صدای پاهای زیر پنجره را گوش میکنم. هول برم میدارد که کسی نکشد بالا بیاید طبقه دوم و خفه ام کند. توی وهم بی منطق شب ؛ که قدرت تعقل به نحو جبران ناپذیری افت میکند ؛ حتی به این فکر نمیکنم آخر مگر کسی دعای سرش گمشده است که دو طبقه ساختمان ؛ بعلاوه یک طبقه همکف و پارکینگ و یک طبقه زیر زمین را که روی هم میشود چهار طبقه ؛ بکوبد ؛ عین خرچنگ بیاید بالا و من پیرزن مفلس را خفه کند . که چه بشود ؟ آدمیزاد است دیگر. هزار جور فکر میکند خوب. البته اگر بشود اسم آمیزاد روی من گذاشت. عاقبت همان یک کف دست آسمانی که از یک وجب پنجره بالای تخت مشخص است ؛ سفید میشود . به راست میچرخم. خواب نیست. به چپ میچرخم. خواب نمی آید . به پشت. دمر و به شکم. قوز میکنم. دستها و پاها صلیب وار . نخیر . بی فایده ست. مغز ؛ فرمان خواب صادر نمیکند . ذهنم شلوغ است. میتوانم صدای همهمه ی افکار را بشنوم. انگار توی کله ام یک ایستگاه مترو کار گذاشته اند. درست به همان شلوغی و در هم بر همی و هجوم افکار . که جای آدمها را گرفته اند . ازدحام فکر ؛ ترسناک است. به پشت دراز میکشم. اندازه کف دست آسمان را میبینم که دارد روشن و روشن تر میشود . صدای خش خش هر روزه ی جاروی فراشی رفتگر می آید . این رفتگر تنها همدم خاموش بی خوابیهای من است. نگاه به آسمان خاکستری سحرگاهی و گوش به خشاخش جاروی فراشی ؛ شروع میکنم برای خودم قصه گفتن :" یکی بود. یکی نبود . ننه رنگینه میگفت در زمانهای قدیم ؛ یک موجوداتی بودند به اسم دی دام. دی دام شبها را بیدار بود و روزها را می خوابید . وگرنه آمیزاد که اینطور نیست. هر آدمیزادی شبها را میخوابد ..." . صدای خروس همسایه می آید. آه میکشم :" درست است که تهران انار ندارد . ولی خروس که دارد ...
خروس باز هم میخواند... چندین بار.
تهران- 29 اردی - بهشت 93