تو سالن ترانزیت فرودگاه منتظر اعلام شماره پرواز نشسته بودم. از دور ؛ مرد عربی سلانه سلانه نزدیک شد. چهل و چند ساله. درشت. سیه فام . با دشداشه روشن و بلند عربی بر تن. یکراست آمد نشست صندلی کنار من و در سکوت و تنهایی منتظر شد. من ؛ ذهنیات عرب ستیزم جان گرفت . سریع موضع گرفتم. ضربانم رفت بالا. آدرنالین ترشح شد و همراه خون هجوم آورد به کله ام. به زور خودم را مهار کردم که با بی ادبی و بی حرمتی عمدی ؛ از جایم بلند نشوم و نروم بنشینم ردیف جلو تر . باور کنید با دست زانوهایم را محکم گرفته بودم که مبادا ناخودآگاه و در پی یک حرکت هیجانی و بدون تعقل ؛ بلند شوم و به مرد عرب نشان دهم که بهتر است به جای ایران ؛ برود به جهنم. هر طور بود سر جایم نشستم اما با رویی که تمام مدت آن ور بود . شماره پروازم اعلام شد و بلند شدم بروم . هنوز خیلی دور نشده بودم که کسی صدایم زد :" خانم..خانم. " . برگشتم. دیدم مرد عرب دست تکان میدهد و چیزی را میان دستهایش نشان میدهد. مرد بغل دستی اش در نقش مترجم دارد صدایم میزند :" خانم ..خانم" . نزدیک مرد عرب که رسیدم ؛ آینه کیفی ام را گرفت طرفم. لبخند مهربان و صلح طلبی پهن صورتش شده بود و به چشمهایش که نگاه کردم جز درخشش صلح و نوع دوستی و مسالمت جویی , چیزی در آن سیاه ِ چشمها ؛ ندیدم. ناگهانی ؛ تمام بغض و عنادم به مرد عرب دود شد و به هوا رفت و به جایش حس شرم و پشیمانی افتاد به جانم . به روی مرد عرب غریبه؛ مهربان و از ته دل خندیدم. سر تکان دادم و صمیمانه و مکرر ؛ تشکر کردم . مرد عرب ؛ کینه هایم را دور ریخته بود و به جایش آینه را به من داده بود . دست تکان دادم و خداحافظی کردم .وقتی میرفتم ؛ عمیقا خدا را سپاس گفتم که صبر و خویشتن داری ام داد. نسنجیده ؛ حرکتی نکردم که شرمندگی اش بماند و پشیمانی و پریشانی اش. زندگی را ؛ کائنات را ؛ اگر بهش دقیق شویم و شنوا و بینایش باشیم ؛ پیامهای ظریفی برایمان دارد که راهنماست . پیامهای بخشندگی و مهربانی کائنات را دریابیم .. دریابیم مگر ؛ دُر یابیم .